زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

زهرا نفس مامان و بابا

سفرنامه قم-تهران-اصفهان

عصر چهرشنبه (15/مرداد/93)کرمان رو به مقصد قم ترک کردیم....می خواستیم بریم قم تا به عروسی هدی جون،نوه دایی بابا برسیم... مادرجون و خاله بابا هم همراه ما بودند... تا نیمه راه رفتیم تا اینکه حاج رضا پسر دایی بابا هم به ما رسیدند و خلاصه سفرمون رو ادامه دادیم.... شب ساعت 2 برای خواب رسیدیم امامزاده سیدجعفر محمد یزد..... توی صحن امامزاده خواستیم بخوابیم ...اما از آـنجایی که شما توی ماشین خواب هاتون رو کرده بودید خواب نمب رفتید...من هم برای اینکه بقیه رو بیدار نکنی از جمله بابایی رو مجبور شدم پا به پات بیدار باشم... طاها پسر بشری جون هم خواب نمی رفت...پس من و شما و طاها کوچولو خاله فاطمه اش رفتیم پارک بازی امامزاده  ...
24 مرداد 1393

لغتنامه زهرا سری اول

عزیزم...دختر قشنگم...اینقدر کیف می کنم  وقتی با زبان شیرین  خودت من رو ماما صدا میزنی....دوست دارم گلم أبــــو.................آب بابا....................بابا ماما.................مامان ترثید..............ترسید هاپو.......................سگ مئو.....................گربه گُ..............................گل بابابزی....اسباب بازی بابابز ......بابابزرگ نه..........................نه ما.....................ماست ب ب ..............(یعنی خوراکی) ت تو......................پرنده بعبعی......................گوسفند این عکس بی ربط هم مال 10 یا ...یازده ماهگیه زهراست.......
14 مرداد 1393

عید فطر و گردش یک روزه

روز عید فطر با مامان جون و بابابزرگ و خاله هایمن رفتیم...به دامن طبیعت و روز خوبی بود.... شما هم کلی شیطونی کردی و هر چی دم دستت  می اومد رو می انداختی داخل جوی آب.... خیلی مواظبت بودیم...جدیدا خیلی علاقه به آب پیدا کردی و همه اش میگی أبــ بعد از کلی شیطونی اینجوری خوابیدی....   مامان جون و خاله فاطمه و خاله فهیمه و دخترخاله زینب     ...
14 مرداد 1393

عیدتون مبارک

خداحافظ ای ماه غفران و رحمت خداحافظ ای ماه عشق و عبادت خداحافظ ای ماه نزدیکی بر آرزوها خداحافظ ای ماه مهمانی حق تعالی خداحافظ ای دوریت سخت و جانکاه خداحافظ ای بهترین ماه الله عید همه دوستای گلم مبارک ...نماز و روزه هاتون قبول.... ...
7 مرداد 1393

سالگرد ازدواج من و بابا

امروز سالگرد ازدواج من و باباییه... من و بابا جون 6 مرداد 1389  زندگی مشترکمون رو شروع کردیم... و امسال برای دومین بار این روز  رو سه تایی جشن میگیریم... و خیلی خوشحالیم که تو رو در کنارمون داریم...زهرای عزیزم... و از خدا ممنون ممنونیم... تصمیم گرفتم برای امروز ژله قلبی درست کنم ...اما خودتون قضاوت کنین کج و کوله در اومده و این هم به خاطر این بود ضخامتش رو کم گرفتم ...اما برای تجربه اول بد نبود ...
6 مرداد 1393
2126 16 21 ادامه مطلب

روز قدس

دیروز روز قدس بود و من و زهرا جون و بابایی رفتیم راهپیمایی تا از کودکان بی دفاع غزه و فلسطین حمایت کنیم . این اولین راهپیمایی که زهرا توی اون شرکت کرد. برای افطار هم 3 نفری رفتیم بیرون . اینجا زهرا حواسش به میز کناری بود که چند تا آقا پسر نشسته بودن     ...
4 مرداد 1393

غزه، صبح نزدیک است

من هنوز نفهمیدم گناه این بچه  ها چیه که این جوری دارن قتل عام میشن شرکت در راهپیمایی روز قدس تنها کاری که از دستمون برای حمایت از این کودکان مظلوم،بر می آید . امیدوارم شما هم راهپیمایی روز قدس رو فراموش نکنید.. چرا که .ما همه خواهان صلح و آرامش برای این مظلومان هستیم . ...
2 مرداد 1393