زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

زهرا نفس مامان و بابا

خرمابٍریز کرمانی

خرما بٍر یز یکی از شیرینی های سنتی کرمان که به زبان محلی بهش میگن خرمابریزو مواد تشکیل دهنده اون هم خرماست که باید هسته اش رو گرفته و در غذاساز خوب له شه.... بعد آرد گندم یا سفید رو تفت بدید تا هم کمی سرخ شه هم بوی خامی اون گرفته شه....بعد روغن رو بهش اضافه کنید ...مقدار روغن زیاد نباشه که آرد شل شه... حالا آرد و خرما رو با هم مخلوط می کنیم... خوب که قاطی شدن...اون  ها رو پهن کنید توی بشقاب که من قالب زدم...اما میتونید لوزس لوزی ببرید یا اینکه مثل توپ گردشون کنید...البته توپ کوچیک اندازه یه آلو یا کوچیکتر از بعضی ادویه ها مثل دارچین هم توی این شیرینی خرمایی استفاده می کنن که من بدون ادویه و ساده اش رو ترجیح می ...
1 مرداد 1393

افطاری خونه مامان جون و بابابزرگی

زهرا و افطاری خونه مامان جون و بابابزرگی سال 92 این هم مهمونی و افطاری مامان جونی  و بابابزرگی سال 93 جدیدا وقتی دوربین دستم می گیرم و همین که می خوام ازش عکس بگیرم... اینجوری مثلا می خواد بخنده و واسه خودش ژست می گیره ...عزیزم برگذاری نماز جماعت سفره افطار این هم دسر که من درست کرده بودم   ...
23 تير 1393

زهرا در ماه رمضان

آدم وقتی ماه رمضان روزه نگیره تقریبا دیگه غافل میشه و هیچی از ماه رمضان رو درک نمیکنه والبته این باور منه... سال قبل که زهرا دو ماهه بود و به خاطر اینکه زهرا جون شیر خودم رو می خوره هیچی روزه نگرفتم.... اما امسال اگه ریا نباشه دارم دو روز یا سه روز درمیون روزه هام رو میگیریم...بله می دونم دارم زحمت می کشم اما چه کنم زهرا خانم درست غذا نمیخوره و به قول خودش به  مَ مَ عادت کرده این رو هم نخوره دیگه آب میشه بچه ام این هم عکس های سال قبل زهرا در ماه رمضان این هم زهرا و ماه رمضان امسال(93) وقتی بهش میگم زهرا بخند..قیافه اش رو اینجوری می کنه از همه ی مامان های روزه دار التماس دعا ...
18 تير 1393

زهرای این روزها

زهرا این روزها داره بیشتر از قبل شیرین زبونی می کنه ... وقتی ازش ی پرسیم زهرا اسمت چیه میگه دَر دَر. ..این هم به خاطر اینه که مامان بزرگاش همیشه بهش میگن زر زری یا زر زر طلا...البته این رو هم بگم که من با این کارشون خیی مخالفم و دلم می خواد اسم زهرا رو کامل ادا کنن زهرا کلاغه میگه.. کار کار(قار قار) زهرا بَـــــــــــــــــ بَیی م یگه...(صداش رو کلفت میکنه )و میگه      بَــــــــــــــــــــــــــــــ بَ زهرا پیشیه میگه...(صداش رو نازک میکنه) و میگه     مَوووووو  مَووو وقتی که چادر سرم می کنم سریع خودش رو به من می رسونه و میگه دَ دَ دَ ...
9 تير 1393

جمعه آخر هفته و روستای پدری

جمعه با مامان جون و بابابزرگی و مادرجون رفتیم روستای آبا و اجدادی بابابزرگی... جای با صفایی ست... .جای همه دوستان خالی... این هم درخت آلبالو خونه عمو احمد مامانی که زهرا ابتدا آلبالو ها رو میچینه... بعد نشسته می خوره(که سر همین نشسته خوردن نصف روز دل درد کشیدی عزیزم و اصلا خواب نداشتی تا سر شب دیگه از حال رفتی) اینجا زهرا داره از آب چشمه می خوره ...
31 خرداد 1393

زهرا و بدن

زهرا تازگی ها با همون زبون شیرینه خودش لباسش رو میزنه بالا و میگه مَ...مَ و همزمان با بالا بردن لباسش بارها و بارها میگه   مَ  مَ حواسم به کار خودم بود که دیدم عروسکش رو گرفته تو بغلش و تکونش میده و میگه مَ مَ                                                                        ...
25 خرداد 1393

آخر هفته و باغ مادرجون

جمعه رفتیم باغ مادرجون...روز خوبی بود..اما چی بگم از شیطونی های زهرا خانوم...اصلا مگه لحظه ای آروم می گرفتی...همه اش باید دنبالت تو خاک وخل اینور و اونور میومدیم . وقتی رفتیم کنار جوی آب دیگه کسی نمی تونست از اونجا بلندت کنه...حالا جالب اینجاست که از آب و حموم می ترسی و چند وقتی میشه که از همون اول تا آخری که توی حموم هستی همه اش گریه می کنی این هم بابایی که داشت واسه نهار تدارک می دید ...
18 خرداد 1393