زهرا و روروئک
عزیز مامان از اونجایی که هنوز درست پا نمیگیری من و بابایی تصمیم گرفتیم برات روروئک بگیریماما چون مامان جون هم از تصمیم ما با خبر بود یه روز زنگ زد و گفت برا زهرا روروئک گرفتم
ماهم رفتیم خونه مامان جون ه احوالی بگیریم و هم اینکه روروئک شما رو بیاریم...
اما همین که تو رو نشوندیم ت روروئک ترسیدی و با نکاهت التماس می کردی تا بیارمت بیرون و بغلت کنم
اون روز هر کار کردم تو روروئکت آروم نگرفتی
بد به این نتیجه رسیدم شاید از داسباب بازی های جلوش می ترسیبرت داریم
روز بعد وقتی اون رو
.برداشتم چند د قیقه ای آروم گرفتی و انگار داشت کم کم از روروئک خوشت می اومد
یه دونه شیرینی برات گذاشتم رو رورویک و سرگرم اون که شدی یادت رفت دیگه از ما بخوای تا برت داریم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی