آخر هفته و باغ مادرجون
جمعه رفتیم باغ مادرجون...روز خوبی بود..اما چی بگم از شیطونی های زهرا خانوم...اصلا مگه لحظه ای آروم می گرفتی...همه اش باید دنبالت تو خاک وخل اینور و اونور میومدیم . وقتی رفتیم کنار جوی آب دیگه کسی نمی تونست از اونجا بلندت کنه...حالا جالب اینجاست که از آب و حموم می ترسی و چند وقتی میشه که از همون اول تا آخری که توی حموم هستی همه اش گریه می کنی این هم بابایی که داشت واسه نهار تدارک می دید ...
نویسنده :
مامان اعظم
0:57