زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

زهرا نفس مامان و بابا

زهرای استقلالی

از اون جایی که بابایی طرفداره استقلاله همه اش میگه زهرا هم باید استقلالی بشه ... بیرون که میریم میگه رنگ لباسی که می خوای براش بگیری آبی باشه ا مروز هم استقلال با مس کرمان بازی داشت بابایی هم می خواست بره ورزشگاه اما نشد و خونه موند ب بین بابابیی چه کرده با دخملی     ...
11 بهمن 1392

نفس مامان در 8ماه و ده روزگی

کشتن مامان رو بس که اینور و اونور هی گفتن زهرا چرا کوچولو...چرا ضعیفه...چرا و چرا و....  مهم نیست عزیزم دکتر بردمت گفت وزنش خوبه به ایت خاطر میگم مهم نیست           بوس عسلم ...
11 بهمن 1392

یادی از بچگی ها

وقتی که مامانی خیلی کوچیک بود مثلا اول یا دوم دبستان که بود کرمان خیلی زیاد برف بارید.من زیاد چیزی از اون روزا یادم نیست فقط این عکس یادگاریه که من رو یاد اون روزا می اندازه....   مامانی ، دایی علی و بابابزرگی بعد اون یادم سال 86 ،87 هم یبار دیگه کرمان ،شهر کویری ما برف باربد...اما تا ظهر دیگه آب شدن و چیزی ازشون باقی نموند رفته بودیم خونه خاله عالیه و با پسر خاله ها و دختر خاله زینب کلی برف از تو کو چه و در خونه همسایه ها جمع کردیم که نتیجش شد آدم برفی که درست کردیم... این حسن و حسین پسر خاله های مامان هستن که الان واسه خودشون مرد شدن و سال سوم دبیرستان هستن.....   ...
8 بهمن 1392

تولد 8 ماهگی

ن فس مامان تولد 8  ماهگیت با تاخیر مبارک عزیزم الان که هشت ماهت تموم شده هنوز دندون نداری... هنوز یاد نگرفتی با دست و پاهای کوچولوت به طرف جلو بری ... اما بلدی چجوری خودتو لوس کنی و همین که میریم خونه مامان جون یه نیگا به مامان جون می کنی و خودتو می چسبونی رو سینم و می خندی و ناز میاری بدون کمک کسی میشینی تبلیغ های تلوزیون رو خیلی دوست داری و همین که شروع میشن تمام توجهت رو میدی به اون برنامه مخصوصا تبلیغ لوسی خیلی با بابایی رفیق شدی همین که بغلت می کنه دیگه بغل کس دیگه ای نمیای و گریه میکنی حتی بغل من   بس که تبلیغ لوسی رو دوست داری بابایی اون رو از روی اینترنت برا...
6 بهمن 1392

عروسی عمویی

زهرا جونم شما نه عمه داری نه خاله 29 دی ماه یعنی چند روز پیش تولد حضرت محمد تنها عمو شما  دامادیش بود. عصر شما رو بردم خونه مامان جونی و خودم رفتم آرایشگاه. دیگه بعدش هم مامان جون شما رو آوورد تالار شب خوب و به یادماندنی بود جای همه دوستان خالی دیکه عمو هم نداری و حالا باید منتظر باشیم تا یکی یه دونه دایی هم داماد شه این هم عکس های دخملی     نمی دونم اینجا از چی عصبانی هستی بیشتر وقت ها خواب بودی و کلا دختر خوبی بودی و عروسی به هر دومون خوش گذشت دوربین هم افتاد از دستم و فعلا خراب شده  دوست دارم مامانی &...
2 بهمن 1392

زهرا و سرماخوردگی

بالاخره سرمای این روزها کار دست دختر گلم دادو اون هم سرما خورده و الان یک هفته ای میشه که درگیره مریضیشه بعد آبریزش بینی سرفه های شبانه نمیذاره که راحت بخوابی نفسم دیروز سرفه های زیادت باعث شد ببریمت دکتر.ساعت 9و نیم شب رفتیم دکتر و گفت خدارو شکر گلوت چرکی نشده و برات شربت داد. اما زهرای من،وقتی که وزنت کرد گفت 7 کیلو هم نداری و این در حالی که باید نه کیلو داشته باشی دخترم خیلی نگرانم نمی دونم دیگه چیکار کنم عزیزم.داروهای سرما خوردگیت رو که خوردی و تموم شد می برمت آزمایش ادرار تا مطمئن شم عفونتت برنگشته بعد یه فکری می کنم دیگه.. .   همیشه شاد و لبت خندون باشه عزیزم .تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد/وجود نازک...
26 دی 1392

زهرا و تلوزیون

مامانی بعضی وقت ها که حوصله ات سر  میره و دلت می خواد کسی بغلت کنه...من میام و برات تلوزیون رو روشن می کنم تا یکم آروم شی تقریبا برنامه های تلوزیون رو دوست داری و نگاه می کنی از همه بیشتر اون هایی که آهنگین و رنگی هستن...می دونم که زیاد هم تماشای تی وی برات خوب نی منم زیاد برات روشن نمی ذارم اینجا داشتی برنامه زنده باد زندگی کانال دو رو نگاه می کردی...اگه آقای خسروی بدونه که بیننده های کوچولوویی  مث زهرا هم داره چیکر میکنه همچنان محو تماشایی دخترم توی این عکس ها سرما خورده هم هستی تقریبا برا اولین باره که سرماخوردی نفسی راستی یه چیز دیگه امروز عصر هم از بس محو تماشای تی وی بودی که هر چی من و بابا صدات ک...
21 دی 1392

باغچه حیاط خونه باباجون

توی پست های قبلی قرار شده بود عکس گل های نرگس باغچه خونه باباجون (مامان) رو بذارم این هم عکس ها امسال زیاد گل نرگس نبود تو باغچه پارسال بیشتر بود باباجون  گل ها رو میچید و می داد به فامیل ها عید نوروز هم باغچشون کلی سبزی های خوشمزه داره که یادم بمونه عکس اون ها رو هم می ذارم ...
21 دی 1392

بدون عنوان

چند شب پیش قبل این برف و سرما رفته بودیم مراسم نامزدی پسرعموی مامان جون(مامان).تقریبا دختر خوبی بودی و مامانی رو اصلا اذیت نکردی... داشتی آماده می شدی که بری مراسم نامزدی سالن خیلی سرد بود ترجیح دادم لباس هات رو در نیارم بعد هم وسط این همه سر و صدا و بزن بکوب راحت گرفتی خوابیدی خاله عالیه گفت هر چی جات گرم تر باشه راحت تر خواب میری منم پتوت رو گرفتم دورت چند بار بابایی زنگ زد که اگه زهرا اذیت می کنه و سر و صدا آزارش میده بریم... وقتی گفتم راحت گرفتی خوابیدی اصلا باورش نشد. دوست دارم عزیز دلم.نفس مامان و بابا   ...
20 دی 1392