زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

زهرا نفس مامان و بابا

ادامه عکس های برفی

ما کرمونی ها اینقدر برف ندیده ایم که خدا می دونه.دلم نیومد فقط یه پست رو به برف و عکس ها اختصاص بدم... .اگه بازم عکس بگیرم میذارم تو ویلاگ بارش برف که از دیروز 16/دی شروع شده امروز هم ادامه داشت تازه هواشناسی گفت که فردا هم ادامه داره امروز که از صبح چشمامون رو باز کردیم تا همین بعد غروبی بارش برف همچنان ادامه داشت.خیلی سال بود که اصلا برف ندیده بودیم دیروز زیاد برف ننشسته بود روی زمین ها...اما تا شب بارش ادامه داشت اما امروز کلی برف باریده بود آدم برفیم رفت زیر برف.              مامانی خیلی دلم می خواست بریم کنار آدم برفی عکس بگیرم...
18 دی 1392

از احوالات آدم برفی خونه ما

دیروز صب زود که آدم برفی رو درست کردم تا دیشب اینجوری شد... یه کلاه داشت و دوتا چشم قهوه ای که با سنجد درستشون کرده بودم اما تاشب که بارش برف ادامه داشت همشون موندن زیر برف. امروز که دوباره رفتم سراغ آدم برفی تغییرش دادم و این شکلی شد                                                   گفتم شاید نور آفتاب چشماشو اذیت کنه براش عینک آفتابی گذاشتم ...
18 دی 1392

زهرا و اولین برف زندگی

وای خدا جون شکرت... بعد از 7 یا 8 سال این اولین باری بود که یه همچین برف سنگینی توی کرمان بارید هنوز هم ادامه داره و قطع نشده.صب که از خواب پا ششدم دیدم تمام زمین ها سفید شده و منم دیگه از خوشحالی خوابم نبرد و چون شما خواب بودی شال و کلاه کردم و رفتم حیاط.اداره ها هم تعطیل شد و بابا خونه بود اما چون سرما خورده بود تنها رفتم تو حیاط و یه آدم برفی درست کردم.خیلی حس خوبی بود این عکس مال صبح زود که هنوز عمو نرفته بود سر کار   این عکس هم مال وقتیه که عمو رفت   این هم آدم برفی که هنوز تو مرحله اولشه و خودم تنهای تنها درستش کردم   این هم شاهکار دست مامانه که بعد یک ساعت تموم شد     ...
17 دی 1392

نگرانی های یک مادر

 زهرا عزیزم چیزی که این روزا نگرانم می کنه دختر عززیزم.وزرن و رشد توست گلم.... این نمودار وزنته...   ت نها نمودار نیست که نگرانی مامانی رو زیاد کرده.تو مهمونی ها و اینور و اونور دوستان و فامیل  هم میگن که چه دختر کوچولویی.... الان هفت کیلویی و کمبود وزن داری.این در حالی که وقتی بدنیا اومدی 4 کیلو بودی عزیزم.     ...
17 دی 1392

سوراخ کردن گوش های زهرا

١٦ شهریور امسال(92) که روز دختر هم بود با مادر جون (بابا) رفتیم درمانگاه باقرالعلوم و دکتر پندار گوش های شما رو سوراخ کرد عزیزم.بمیرم که خیلی گریه کردی .اما  بعدش تو ماشین خواب رفتی گلم. قربون اون کله بی موت بره مادر ...
17 دی 1392

زهرا و گردش یک روزه

جمعه ظهر(6/دی/92) برای نهار با عمو مجتبی(پسرعمه بابا)رفتیم ماهان(کرمان).روز خوبی بود و با اینکه هوا کمی سرد بود اما خوش گذشت عزیزم.قبلا با عمو مجتبی زیاد می رفتیم بیرون اما این برای اولین بار بود که تو هم همراه ما بودی گل مامان بعد از نهار هم برای صرف چای رفتیم باغ شاهزاده این عکس سر در باغه.... هوا دیگه  تاریک شده بود. این هم شمایی چون هوا سردتر از ظهر شده بود خواستم  زود یه عکس ازت بگیرم که سرما نخوری .اما عکست زیاد خوب نشد.منم دیگه اذیتت نکردم و به همبن بسنده کردم. ...
17 دی 1392

زهرا و رانندگی

بابا رفته بود دم مغازه ایی کار داشت و چون هوا سرد بود من و شما از ماشین پیاده نشدیم.وقتی خسته شدم تو رو نشوندم رو صندلی بابایی .دخملی فک نمیکنی 6ونیم ماهگی زوده واسه ماشین سواری و رانندگی عزیز دلم     بذار مامانی کارم رو بکنم حواسمو پرت نکن   می خوام ببینم میتونم یک دستی هم رانندگی کنم یا نه   آره میشه ، من تونستم   نفسم،مامانی فدات شه     ...
9 دی 1392

زهرا و صورت بابا

زهرا جون ناخن های تیزی داری.منم هرچی اونا رو کوتاه می کنم فایده نداره.فقط کافیه اون ها رو بکشی روی دست یا صورت کسی.اصن صورت خودت رو هم خط خطی می کنی ببین صورت بابایی رو چیکار کردی.... .   بعد اینکه این زخم رو رو صورت بابایی کاشتی دو روز بعد طی یه حرکت دیگه زخم رو هم کندی و ازش خون اومد بی چاره بابایی چه بلایی سرش آووردی. چند روز بعد تو اداره یکی از بابایی پرسیده بود ورتت چی شده.؟بابا هم گفته بود خورده به شاخه درخت.... .آخه دلش نیومده بود بگه دخملی اینجوریش کرده . بابایی خیلی دوست داره عزیزه دلم بوس   ...
2 دی 1392

زهرا و اولین زمستان زندگیش

زمستان شده و منم دیگه باید لباس های گرم بپوشم تا سرما نخورم و مریض نشم   وووووووووووووووووو چه سرده هوا     شال و کلاهی که سرم کردم رو مادرجونم از کربلا برام سوغات آوورده ،همین طور شنلمو ...
2 دی 1392